عشق من رادوین جانعشق من رادوین جان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
وبلاگ رادوینیوبلاگ رادوینی، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

my dear son

گذر عمر فقط عشق رو در سینه اش نگه می دارد

هفته ی پر دردسر

به نام خدای مهربون سلام هفته ی قبل خبر دار شدم که السا دختر دایی رادوین تو بیمارستان بستری شده گویا کلیه هاش عفونت کرده بودند طفلک هشت روز تو بیمارستان بستری بود و من دو روز یکی پنجشنبه و یک روز یکشنبه همراه موندم باهاش جو خیلی بدی بود بیمارستان کودکان تبریز که بچه های دیگه ای از دیگر شهرستانها و شهرهای دیگه اومده بودند از میاندوآب از اردبیل از هریس و مهاباد خیلیهاشون بیشتر از ده وز بود اونجا بودند اونها رو که میدیدم از خدا فقط سلامتی برای همشون خواستم و اینکه سلامتی رو باهیچ چیزی نمیشه بدست آورد پسری بود که مجبور بودند کلیه ش رو در بیارند خلاصه نمیخوام زیاد راجع به مریضی و این جور چیزها بنویسم چون واقعا خودم وقتی اینجور بچه...
28 دی 1398

اولین برف زمستانی

                        خدایا شکرت به خاطر بارش رحمتت بالاخره تبریز هم اولین برف امسال رو به خودش دید خیلی خوشحال شدیم و امروز رادوین جانم تعطیل هستند و تا ساعت 10 صبح خوابیده و ماشالله حسابی کیفش کوکه این چند وقت بعد از شب یلدا هم اتفاقات زیادی افتاده که اگه یادم بیاد مینویسم اولیش چند تا عکس جا مونده از یلدا اتفاق بعدی این بود که یه نفر وقتی دایی تقی از پارکینگ مشروطه با موتور داشته بیرون میومده از پشت زدتش و فرار کرده و یک نفر هم پلاک طرف رو یادداشت کرده بینی تقی شکسته چش...
15 دی 1398

شهادت سردار سلیمانی محبوب دلها

                      عزیز دل آزادی خواهان جهان مرد با غیرت جبهه های نبرد حق علیه باطل پدر ملت ایران رسیدن به آرزویت و ملحق شدن به یاران شهیدت مبارک خدایا زمین و زمینیان از ظلم خونخواران و جنایتکاران علیه بشریت در تب و تاب هست کاش همه ی کسانی که مسئولیت مملکتی رو بر عهده میگیرند جوانمردی مثل شما میبودند سردار آنوقت هیچ مشکلی نبود که حل نشدنی باقی بماند شهادت لایق مردان خدا هست شهادتت مبارک ای محبوب دلها   ...
15 دی 1398

یلدای 98

به نام خدای مهربون سلام دیشب شب یلدا بود و رادوین جان تو مهدشون جشن داشتند صبح دیر بیدار شد و ساعت 3 و ربع قرار بود بره مهد واسه همین حاضر شد و چند تا عکس تو خونه ازش گرفتم بعد که با بابا بردیمت مهد اونجا هم زودی کلاه و کاپشنت رو در آوردن از من گرفتنت و با عجله بردند ما رو هم راه ندادند داخل گویا گروه هنری آورده بودند و چند روز قبلش هم که عکس انداخته بودند به مناسبت یلدا عکسو بهتون دادند خلاصه جشن ساعت 5 تموم میشد و قرار شد که سرویس برگردونه خونه ولی موقع برگشتن دیدم داری با گریه میای بهم گفتی که صدرا تو رو از پشت با لگد زده و اصرار میکردی که برو به مامانش بگو من آرومت کردم و تو دستت هم عکسی که دا...
1 دی 1398
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به my dear son می باشد